علی آقاعلی آقا، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره
آبجی عفیفهآبجی عفیفه، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
شریفه بانوشریفه بانو، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک، علی من

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات پسر کوچولوش جاودانه بشه

اولین نقاشی معنا دار علی آقا

سلام به گل پسر نازم اومدم اولین نقاشیتو برات ثبت کنم. امسال، دو روز در هفته برای تدریس میرم حوزه.شماهم که هیچ مدلی قبول نکردی بری مهد ، همراهم میای. نتیجه این اومدنها، علاقه مند شدنت به نقاشیه. امروز، اولین نقاشی معنا دارت رو در سن 3 سال و 9 ماه و 26 روزگیت ثبت کردم. این باباجون این منم اینم عکس خانوادگیمونه. منو توی آشپزخونه مشغول آشپزی کشیدی . برات آرزوی موفقیت دارم. ...
23 آذر 1398

عکسای جامونده

سلام قندک خان. اومدم با عکسات. شهربازی معارفی ، ایام اربعین که مشهد بودیم. اینم گل پسر درحال در آوردن چشمای ماهی اینم یه خواب شیرین و قشنگ احترام بگذارید این پلاک رو هم آقای قربانی پور بهت دادن شبی که رفتی پایگاه بسیج. اینم شهر بازی شنگول و منگول یه روز پاییزی و برگ بازی توی پارک بعد که برگشتیم از پارک، با آبجی منو غافلگیر کردین و به بابایی گفتین برام کیک خریدن. موهات حسابی بلند شده بود. یه شب که رفتیم قائن راضی شدی بری آرایشگاه و منتظر نشی بریم مشهد پیش دوستت. اینم خوشگل ترین ، با عبا و چفیه موفق باشی عزیزکم کلی عکس هم توی گوشی بابا ...
13 آذر 1398

بعد یه غیبت طولانی

سلام پسرکم. پاره تنم . میوه دلم. چند وقته نیومدم برات بنویسم. آخه مشغله هام خیلی زیاد شدن این مدت . حالا اومدم برات از این مدت بنویسم. اول از خودت بگم . از الان که سه سال و ده ماهه شدی. همچنان شیرین زبون و بانمک. هنوزم کلمات رو اشتباه میگی و ما یه دل سیر میخندیم. چند وقت پیش توی ماه صفر برامون شله زرد آوردن. رفتم سریخچال ، شله زرد برداشتم . حالا مکالمه من و علی. علی: اینا چیه مامانی؟ مامان: شله زرده پسرم. میخوای؟ علی: بذارین از شکمم بپرسم. شکمم شله زرد میخوای؟(بعد با صدای نازک) آره آره میخوام. و ادامه خنده و پخش شدن من کف آشپزخونه. """""""""'" میگی مامان گ...
13 آذر 1398

عاشورا

سلام پسر نازم. دیروز، عاشورا بود. عصر رفتیم مسجد امام حسین علیه السلام که پیاده بربم تا مسجد جامع. یک راه حدودا دو کیلومتری رو پیاده اومدی و زنجیر زدی فدای پاهای کوچولوت. نزدیک مسجد، خسته شدی که مامان زهرا زحمت کشیدن یه خورده بغلت کردن. رسیدیم مسجد، از شدت خستگی روی پام خوابت برد. پاهای کوچیکت رو ماساژ دادم که خستگی راه از تنت بره. خواب بودی که بابا زنگ زدن من اومدم علی رو بفرستین، که گفتم خوابیدی. بیدار که شدی سریع رفتی پیش بابا و با هیئت زنجیر زدی. فدات بشم زائر کوچولو. اینم مرد کوچولوی من با زنجیرش. اینم مال روز تاسوعاست که از نماز ظهر برمیگشتیم ، به هیئت برخورد کردیم. ان شاءالله حسینی زندگی ک...
20 شهريور 1398

مراسم شیرخوارگان

سلام عزیز دلم. دیروز مراسم شیرخوارگان بود. ماهم مثل بقیه رفتیم، اما امسال شیرخوار و بچه کوچیک نداشتیم. دوستامون میگفتن برای علی لباس بگیر، گفتم علی آقا دیگه داره حضرت عبدالله میشه ، نیاز به لباس شیرخواره نداره. فدای قد و بالات مرد کوچولو ...
16 شهريور 1398

علی و مدافع حرم

سلام ناز دردونه باباجون، یه دوستی دارن که از مدافعین حرم بودن. قبل ازاینکه برات لباس پلیسی بخریم، یکسره دوست داشتی بری پیش ایشون. از بعد لباس خریدن دیگه ما رو راحت نذاشته بودی. تااینکه امشب باباجون تونستن ببرنت و به آرزوت برسی. اینم عکست با دوست بابایی. و پسرم بعد ملاقات، و برق چشاش از خوشحالی اینم لباسای قشنگت همیشه سربلند باشی، مثل شهید بی سر ...
13 شهريور 1398

مادر که باشی...

مادر که باشی... آرمانت که شهادت باشد چمران و همت میپرورانی عزیز قلبم اگر پای خاندان علی در میان باشد خودم بند پوتین هایت را محکم میبندم. پسرکم روزی تو را راهی خواهم کرد. برای آزاد سازی قدس شریف. آن روز، دیر نخواهد بود... و من به امید آن روز  زندگی میکنم ،تا تو را در رزم جامه ببینم . ای اسرائیل... منتظر دهه نودی های ایرانی باش، تا شیشه عمرت را به زیر پوتین هایشان خرد کنند... ...
10 شهريور 1398

گردش با باباجون و...

سلام قند عسلم گل پسرم دفعه قبل که مشهد بودیم، منو آبجی جونت رفتیم پرفسور بازیما، شما هم با باباجون توی وصال دور زدین . ثمره این گشت زنی ، شده این دو تا عکس. الهی فدات بشم که اینقدر این لباسا بهت میاد. البته قبلا هم با لباس محلی از شما و آبجی عکس گرفتیم. نمیدونم عکسا رو گذاشتم یانه. خیلی دوست دارم پسر خوشتیپم ...
25 مرداد 1398