علی آقاعلی آقا، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره
آبجی عفیفهآبجی عفیفه، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره
شریفه بانوشریفه بانو، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک، علی من

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات پسر کوچولوش جاودانه بشه

بعد یه غیبت طولانی

1398/9/13 9:44
نویسنده : مامان علی
236 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرکم. پاره تنم . میوه دلم.

چند وقته نیومدم برات بنویسم. آخه مشغله هام خیلی زیاد شدن این مدت .

حالا اومدم برات از این مدت بنویسم.

اول از خودت بگم . از الان که سه سال و ده ماهه شدی.

همچنان شیرین زبون و بانمک. هنوزم کلمات رو اشتباه میگی و ما یه دل سیر میخندیم.

چند وقت پیش توی ماه صفر برامون شله زرد آوردن. رفتم سریخچال ، شله زرد برداشتم . حالا مکالمه من و علی.

علی: اینا چیه مامانی؟

مامان: شله زرده پسرم. میخوای؟

علی: بذارین از شکمم بپرسم. شکمم شله زرد میخوای؟(بعد با صدای نازک) آره آره میخوام.

و ادامه خنده و پخش شدن من کف آشپزخونه.

"""""""""'"

میگی مامان گرسنمه. میگم پسر گلم، الان ساندویچ حلواارده خوردی. میگی: آخه معده ام یه سوراخ داره هرچی میخورم میریزه بیرون

""'""'"''"

همچنان به بازی های پلیسی علاقه داری. یک بار باخودت مشغول بودی و باهیجان تمااااام میگفتی : کُمبازه هارو بریزین. 

به شکل هنرمندانه کلمه کمبزه و خمپاره رو باهم مخلوط کردی

""""""""""

به آبجی جون میگی بیا بابا بازی کنیم. بعد هماز یه کیبورد خراب که بابایی بهت دادن آوردی و مشغول کار شدی. یهو رفتی تو اتاق و با جعبه خونه سازی برگشتی و رو کردی به آبجی و میگی : بیا دخترم یک بازی سرگرم کننده برات خریدم دیگه کامپیوتر و بازی کامپیوتری، بی بازی کامپیوتری. من کار دارم میخوام خطبه هامو آماده کنم.

""""""""""

نشسته بودیم دور هم. یهو میگی: مامانی، من بزرگ بشم برم سربازی، کی میخواد از شما مراقبت کنه؟؟

الهی فدای مسئولیت پذیریت بشم. مرد کوچولوی خونه

""""""""""

یکبار پرسیدی مامانی لشگر یعنی چی؟

میگم وقتی کلی سرباز کنار هم جمع بشن میشن لشگر. 

میگی: یعنی منو بابایی و آقای عاشوری و آقای قربانی پور میشیم لشگر؟؟؟

تمام فکر و ذکرت شده آقای عاشوری و جنگ و سپاه و ....

"""""""""""

اینقدر دوست داشتی بری مرکز آتش نشانی، یک شب بابایی بردنت . سوار ماشین شده بودی و کلی ذوق کردی. یک شب هم بردنت پایگاه بسیج و کلی وسایل جنگی دیده بودی و باکلی آب و تاب توضیح میدادی.

"""""""""""

همچنان الگوت آقای خوب(مقام معظم رهبری) و آقای عاشوری. برات عبا هم دوختم میپوشی و کنار من یا بابایی نماز میخونی.

بابا جون هم از سفر کربلا برات یه لباس ارتشی آوردن چون روش عکس بالگرد داره بهش میگی لباس هوانیروز.

یک روز که با باباجون و دوستشون که مهمان ما بودن رفتی بازدید گاوداری. اومدی میگی من میخوام گاودار بشم چون چکمه بلند میپوشن. کلا به چکمه خیلی علاقه داری.

"""""""""

دیگه کم کم داری مستقل میشی. خودت لباس درمیاری و میپوشی، خودت کفش میپوشی، تازگی داری تمرین میکنی خودت دستشویی بری. تنها خوابیدن هم مدتیه برنامه شبانه ماست که البته نصف شب میای پیش خودم. پایین تخت برات تشک پهن میکنم همونجا میخوابی بدون اینکه بیدارم کنی. و همین خیلی برام ارزش داره که داری یاد میگیری مستقل بشی.

بسیار احساساتی هستی و دائم منو بابا رو میبوسی و میگی دوستون دارم.

نوشته مون خیلی طولانی شد. عکسات رو جداگانه میذارم.

خیلی دوست دارم پسر پر جنب و جوش من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)