علی آقاعلی آقا، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره
آبجی عفیفهآبجی عفیفه، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره
شریفه بانوشریفه بانو، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک، علی من

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات پسر کوچولوش جاودانه بشه

روز مادر

سلام به گل پسر خودم. امروز ، میلاد حضرت فاطمه سلام الله علیها و روز مادره. ممنونم که شما هستین و من با وجود شما ، مادر بودن رو تجربه کردم. دیروز ، یه هدیه خیلی زیبا از شما گرفتم که واقعا برام ارزشمنده‌. ممنونم پسر نازم و البته شما هم هدیه حفظ پنج سوره رو ازمون گرفتی که یه تفنگ یوزی هست . بعدا عکسشو برات میذارم. اینم پلیس کوچولومون. قربونت برم که عشق ماموریت رفتن و شهید شدن رو داری. حاجتت روا گلم ان شاالله خبر موفقیت های بزرگت رو اینجا ثبت کنم عزیزم. ...
15 بهمن 1399

میلاد بی بی زینب و تولد گل پسرم

سلام به پسر خوب خودم. میلاد حضرت زینب سلام الله علیها، تولد شما و خواهرجونه. منم یه جشن ساده براتون گرفتم که یادگار بمونه . پنج ساله شدی عشقم. لباس تنت هم هدیه تولدته . لباس نوپو که خیلی دوست داشتی ، بابا زحمت کشیدن برات خریدن. ولی حدود یکماه طول کشید تا به دستمون رسبد . اینم دوستات ، همه با لباس نوپو و یک سلام نظامی اینم عکس یلدایی ان شاالله که عمرت با برکت ، عاقبتت شهادت ...
3 دی 1399

این روزای علی جونم

سلام به پسر زیبای خودم. عزیز دلم خیلی مستقل شدی . مثل قبل بهانه گیری نمیکنی .هر عصر ، مرتب کردن هال با شماست که خیلی عالی انجامش میدی. همچنان حروف ش و ر رو اشتباه تلفظ میکنی و همین حرف زدنت رو خیلی شیرین کرده . رابطه ات با آبجی جون و خواهر جون عالیه . اونا هم خیلی دوست دارن. همچنان علاقه مند به بازی های پلیسی هستی و یکسره توی خونه سنگر میسازی و بمب ساعتی کار میذاری. خداروشکر بچه حرف گوش کنی هستی و نسبت به همسالات ، آروم و مودب. حالا بریم سراغ عکس ببینم چی داریم. اول از همه عشقولانه خواهر برادری اینم پیاده روی اربعین سفر مشهد که سومین دندون کرسی خرابت رو درست کردیم . وای که چقدر سخت بود. ...
24 آبان 1399

روزای تابستون

سلام به پسر گل خودم ، مرد کوچولوی خونه . پسرم روز به روز فهمیده تر میشی و شیرین زبون تر همچنان بعضی کلمات رو اشتباه تلفظ میکنی که یکی از اونا آشپزخونه است . یکی از حروفی که همچنان اشتباه میگی ، «ر» و «ل» هست . یه شب خونه دوستمون بودیم آبجی جون به دوست بابایی گفت : علی به «ر» میگه «ل». عمو گفتن : نه ، ببین بلده . علی جون بگو لامپ؟ شماهم گفتی لامپ . بعد برگشتی به عمو میگی : ل رو بلدم بگم ، ل (منظورت ر بود) رو بلد نیستم.،😅😅😅😅 همیشه هم گرسنته و دلت میخواد چیزی بخوری . و این برام شده یه معظل. چون گاهی واقعا نمیدونم چی بهت بدم بخوری. اگر سیب یا خیار داشته باشیم، مشکلی نیست خودت از خودت...
17 مرداد 1399

انتخابات

رای میدهم بخاطر ادای وظیفه سلام به گل پسرم دوره قبل انتخابات مجلس شما ده روزه بودی . شمارو پیش عزیز گذاشتیم و با آبجی رفتیم رای دادیم. و این دوره ماشاءالله مردی شدی واسه خودت و همراه منو آبجی جون اومدی پای صندوق همیشه در صحنه باش عزیزم ...
2 اسفند 1398

علی جونم چهارساله شد

سلام به پسر نازم با دو روز تاخیر تولدت مبارک گل نازم. امسال، میخواستم برات یه تولد پسرونه بگیرم اما برنامه خیلی یهویی طور دیگه شد. از اونجایی که امسال تولدت روز بعد از میلاد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بود، شب عید باباجون برای من کیک خریدن و روز مادر رو جشن گرفتیم. شام میلاد هم قرار بود عمو سید بیان دور هم باشیم . به بابایی گفتم فردا تولد شماست، گفتن پس بقیه رو هم بگین بیان همین امشب جشن تولدشو بگیریم. اینجوری شد که یه تولد ساده اما خیلی شاد برات گرفتیم و کلی با دوستات بازی کردی. بقیه عکسات توی گوشی باباجونه. اما عکسای این دفعه مشهد که دایی جون زحمت کشیدن بردنتون شهربازی معارفی همیشه دلت میخواست ...
29 بهمن 1398

۲۲بهمن و سلیمانی ها

من هم سلیمانی ام ای ترامپ از من بترس از همه سلیمانی های ایران بترس روزی خواهیم آمد با لباس مقدس سپاه قدس و عکس سردارمان کاخ سیاهت را جهنم خواهیم کرد برایت هرچند همین حالا هم ، ثانیه ثانیه عمرت ، از ترس مواجهه با ما جهنمی میگذرد. وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد... لشکر صاحب زمان آماده است ان شاالله... ...
22 بهمن 1398

عاشورا

سلام پسر نازم. دیروز، عاشورا بود. عصر رفتیم مسجد امام حسین علیه السلام که پیاده بربم تا مسجد جامع. یک راه حدودا دو کیلومتری رو پیاده اومدی و زنجیر زدی فدای پاهای کوچولوت. نزدیک مسجد، خسته شدی که مامان زهرا زحمت کشیدن یه خورده بغلت کردن. رسیدیم مسجد، از شدت خستگی روی پام خوابت برد. پاهای کوچیکت رو ماساژ دادم که خستگی راه از تنت بره. خواب بودی که بابا زنگ زدن من اومدم علی رو بفرستین، که گفتم خوابیدی. بیدار که شدی سریع رفتی پیش بابا و با هیئت زنجیر زدی. فدات بشم زائر کوچولو. اینم مرد کوچولوی من با زنجیرش. اینم مال روز تاسوعاست که از نماز ظهر برمیگشتیم ، به هیئت برخورد کردیم. ان شاءالله حسینی زندگی ک...
20 شهريور 1398

مراسم شیرخوارگان

سلام عزیز دلم. دیروز مراسم شیرخوارگان بود. ماهم مثل بقیه رفتیم، اما امسال شیرخوار و بچه کوچیک نداشتیم. دوستامون میگفتن برای علی لباس بگیر، گفتم علی آقا دیگه داره حضرت عبدالله میشه ، نیاز به لباس شیرخواره نداره. فدای قد و بالات مرد کوچولو ...
16 شهريور 1398