علی آقاعلی آقا، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره
آبجی عفیفهآبجی عفیفه، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
شریفه بانوشریفه بانو، تا این لحظه: 4 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک، علی من

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات پسر کوچولوش جاودانه بشه

تولد شش سالگی و اتفاقات این روزها

سلام و صد سلااااام به پسر خوب خودم. مدت طولانی هست که نتونستم چیزی بنویسم. دلیل اول خراب بودن گوشیم ، که سایت رو باز نمیکرد . گوشیم رو عوض کردم ، خداروشکر رفع شد . دوم اینکه سطح سه آزمون دادم و شکر خدا قبول شدم ، بیشتر از قبل درگیر درس شدم . سوم اینکه خدا یه فرشته دیگه بهمون داد و درگیر بچه داری شدیم . و اما اتفاق خیلی تلخ این مدت ، فوت ناگهانی آقاجون بود که خیلی خیلی برای همگی ما سخت بود . چقدر غصه خوردی و به هر بهانه یاد خاطراتت با آقاجون میفتی و یادآوری میکنی . اما بریم سراغ عکس ها مهمانسرای حرم اولین سفر قم جمکران پسرم و تولد داداش جونت ، که خیلی خیلی خوشحال شدی . برای نام گذاری داداشی ، مشورت و رای ...
7 اسفند 1400

این روزای علی جونم

سلام به پسر زیبای خودم. عزیز دلم خیلی مستقل شدی . مثل قبل بهانه گیری نمیکنی .هر عصر ، مرتب کردن هال با شماست که خیلی عالی انجامش میدی. همچنان حروف ش و ر رو اشتباه تلفظ میکنی و همین حرف زدنت رو خیلی شیرین کرده . رابطه ات با آبجی جون و خواهر جون عالیه . اونا هم خیلی دوست دارن. همچنان علاقه مند به بازی های پلیسی هستی و یکسره توی خونه سنگر میسازی و بمب ساعتی کار میذاری. خداروشکر بچه حرف گوش کنی هستی و نسبت به همسالات ، آروم و مودب. حالا بریم سراغ عکس ببینم چی داریم. اول از همه عشقولانه خواهر برادری اینم پیاده روی اربعین سفر مشهد که سومین دندون کرسی خرابت رو درست کردیم . وای که چقدر سخت بود. ...
24 آبان 1399

روزای تابستون

سلام به پسر گل خودم ، مرد کوچولوی خونه . پسرم روز به روز فهمیده تر میشی و شیرین زبون تر همچنان بعضی کلمات رو اشتباه تلفظ میکنی که یکی از اونا آشپزخونه است . یکی از حروفی که همچنان اشتباه میگی ، «ر» و «ل» هست . یه شب خونه دوستمون بودیم آبجی جون به دوست بابایی گفت : علی به «ر» میگه «ل». عمو گفتن : نه ، ببین بلده . علی جون بگو لامپ؟ شماهم گفتی لامپ . بعد برگشتی به عمو میگی : ل رو بلدم بگم ، ل (منظورت ر بود) رو بلد نیستم.،😅😅😅😅 همیشه هم گرسنته و دلت میخواد چیزی بخوری . و این برام شده یه معظل. چون گاهی واقعا نمیدونم چی بهت بدم بخوری. اگر سیب یا خیار داشته باشیم، مشکلی نیست خودت از خودت...
17 مرداد 1399

علی و بهار

سلام به پسر ناز خودم مدتیه برات ننوشتم آخه کروناست و خونه نشینی هشتم فروردین یه سفر رفتیم مشهد که باز متاسفانه شما دندون درد شدی و مجدد دندون پزشکی اینبار یه دندون از بالا کشیدیم . خداروشکر دیگه آبسه و درد نداشتی تا الان این روزها با آبجی جون سرگرمی و توی خیاط بازی میکنین. به نقاشی و رنگ آمیزی هم علاقه مند شدی. همچنان عشق جنگ رفتن و کشتن ترامپ وسایل جنگیت با آر پی جی و سپر و باتوم کامل شده. ان شاالله عکس میگیرم و برات میذارم. حالا چند تا عکس اینم تولد بازی با آبجی بچه داری کردنت خیلی خیلی آبجی هاتو دوست داری و باهاشون حسابی پز میدی. بابا جون هم که نباشن میشی مرد خونه دوست دارم مرد ک...
7 ارديبهشت 1399

انتقام بعدا، فعلا سیلی

سلام گل پسرم امروز صبح، بعد از چند روز سخت و پر غم، دلمون با خبر موشک باران سپاه ، شاد شد. بزرگترین پایگاه نظامی امریکایی ها در عراق، هدف موشک های سپاه پاسداران قرار کرفت. دست برادرهای غیور سپاه درد نکنه. خدا قوت دلاوران. اما واکنش شما به این ماجرا: علی:مامان، این موشکا دارن مو زرده(ترامپ) رو میزنن؟ مامان: نه پسرم دارن سربازاشو میزنن. علی: دیگه نقشه های امریکا، نقش بر آب شد. دیگه نقشه هاشون خراب شد. دیگه نقشه ای ندارن. کلی هم خوشحالی و ذوق زده شدی. الهی فدات بشم که اینقدر فهمت میرسه. امیدوارم به آرزوت برسی و بقول خودت پلیس نوپو بشی. ...
18 دی 1398

عکسای جامونده

سلام قندک خان. اومدم با عکسات. شهربازی معارفی ، ایام اربعین که مشهد بودیم. اینم گل پسر درحال در آوردن چشمای ماهی اینم یه خواب شیرین و قشنگ احترام بگذارید این پلاک رو هم آقای قربانی پور بهت دادن شبی که رفتی پایگاه بسیج. اینم شهر بازی شنگول و منگول یه روز پاییزی و برگ بازی توی پارک بعد که برگشتیم از پارک، با آبجی منو غافلگیر کردین و به بابایی گفتین برام کیک خریدن. موهات حسابی بلند شده بود. یه شب که رفتیم قائن راضی شدی بری آرایشگاه و منتظر نشی بریم مشهد پیش دوستت. اینم خوشگل ترین ، با عبا و چفیه موفق باشی عزیزکم کلی عکس هم توی گوشی بابا ...
13 آذر 1398

بعد یه غیبت طولانی

سلام پسرکم. پاره تنم . میوه دلم. چند وقته نیومدم برات بنویسم. آخه مشغله هام خیلی زیاد شدن این مدت . حالا اومدم برات از این مدت بنویسم. اول از خودت بگم . از الان که سه سال و ده ماهه شدی. همچنان شیرین زبون و بانمک. هنوزم کلمات رو اشتباه میگی و ما یه دل سیر میخندیم. چند وقت پیش توی ماه صفر برامون شله زرد آوردن. رفتم سریخچال ، شله زرد برداشتم . حالا مکالمه من و علی. علی: اینا چیه مامانی؟ مامان: شله زرده پسرم. میخوای؟ علی: بذارین از شکمم بپرسم. شکمم شله زرد میخوای؟(بعد با صدای نازک) آره آره میخوام. و ادامه خنده و پخش شدن من کف آشپزخونه. """""""""'" میگی مامان گ...
13 آذر 1398