علی آقاعلی آقا، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره
آبجی عفیفهآبجی عفیفه، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره
شریفه بانوشریفه بانو، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک، علی من

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات پسر کوچولوش جاودانه بشه

این روزا

سلام پسر قشنگم خیلی وقته نیومدم برات بنویسم. خاطرات مشترک با آبجی جونت رو که توی وب آبجی گذاشتم. اما اگر بخوام از خودت بگم. هر روز شیرین تر و بامزه تر میشی. صحبت کردنت همچنان شیرین و بقول خاله مثل طوطی هاست. بعضی از کلمات رو شکسته تلفظ میکنی. ش رو س میگی . عاشق جبهه و جنگ با آدمای بدی. یکسره یه روسری به کمرت، یه شال به دوشت، میگی من حضرت مسلم شدم میخوام آدم بدا رو بکشم. اینجور مواقع شمشیر برمی داری چون حضرت مسلم شمشیر دارن. گاهی تفنگ برمیداری و میری جنگ داعش الهی فدای این روحیه جهادیت بشم همراه آبجی جون بعضی آیه های قرآن رو یاد گرفتی. کلی شعر یاد گرفتی. خلاصه که حسابی باهوش و با استعدادی قربونت بشم. این...
8 مرداد 1398

قدس را هدف دارم...

سلام پسر نازم امروز، روز قدس هست و ماهم مثل بقیه مسلمون ها که منتظر آزاد شدن فلسطین جهستم، به راهپیمایی رفتیم. البته شما گل پسر که توی کالسکه بودی فقط آخر مسیر پیاده شدی. هرچی هم خواستم ازت عکس بگیرم، نذاشتی. امیدوارم روزی رو ببینم که با شیعه های جان بر کف، لبیک گویان به امر ولی فقیه ، به سمت قدس بار سفر ببندی و راهی قدس شریف بشی. تو روزی مدافع قدس خواهی شد... قلبم این را گواهی میدهد... مسیرم از حلب است، قدس را هدف دارم...
10 خرداد 1398

نوروز نود وهشت

سلام پسر ناز من سال نو اومد و شما چهارمین بهار عمرت رو تجربه میکنی. امسال، سال تحویل نیمه شب بود و شما و ابجی توی امامزاده خواب بودین. چند روز اخر سال هم مشهد بودیم و کلی تفریح و بازی و شهربازی رفتیم. الانم سوم فروردینه و خاله اسما اومده پیشمون و کلی خوشحالین. بیشتر عکس ها توی وبلاگ ابجی جون هست دیگه دوباره نمیذارم که تکراری نشه. اما عکسای خودت شهربازی معارفی اینم لباس عیدت که دوختم برات. اما چون نمیذاری اندازه بگیرم و پرو نمیکنی، برات بزرگ در اومده که قراره بمونه برای وقتی اندازه ات شد. البته اینم برات دوختم اما نمیذاری عکس بگیرم. اینجا کتش هم تنت نیست. ان شاءالله همیشه بخندی مهربون پسرم....
3 فروردين 1398

روز مادر

سه شنبه، روز مادر بود. خدا رو هزاران هزار بار شکر میکنم که با اومدن شما و ابجی منم مادر شدم. بابا جون مهربون، امسال منو با جشن خودمونی وهدیه خیلی خیلی شرمنده کردن. یادت باشه روزی که شدی مرد خونه، برای خانوم خونه ات، جشن و هدیه بگیری. یادت نره شیر مرد من. همه تونو دوست دارم... ...
9 اسفند 1397

برف بازی

سلام نازنینم. یک هفته مشهد بودیم و شکر خدا هوا عالی بود . کلی خوش گذشت. دورهمی دوستانه داشتیم، برف اومد ، حرم رفتیم توی روز برفی و کلی خاطره ساز شد. اما اصلش، روز برگشت بود که توی حاده، یه قسمت برف اومد بود حسابی، ماهم وایسادیم به برف بازی. شما و ابجی هم ادم برفی ساختین و. خوش گذروندین. اینم خرگوش برفی که بابایی درست کردن. اینم ابجی و شما با کمک من درست کردین. ان شاءالله همیشه زمستونامون پر برف باشه و شماها به آرزوتون برسین. ...
9 اسفند 1397

تولد خودمونی

سلام پسر قشنگم. روز تولدت، رفتیم مشهد . ساعت حدود دو و نیم رسیدیم.رفتیم خونه اقاجون ناهار خوردیم. بابا گفتن یه استراحتی بکنم بریم حرم. ماهم رفتیم خونه دایی جون ، شماها کلی بازی کردین. بعدش رفتیم حرم، نماز جماعت خوندیم . از اونجا هم رفتیم راه آهن برای شما و ابجی جون کفش خریدیم. توی راه که میرفتیم سمت خونه پدرجون، بابایی یه کیک خریدن و رفتیم خونه پدرجون. عزیز جون اینا هم که دیدن تولده، زنگ زدن عمه ها اومدن و یه دورهمی کوچیک گرفتیم. عکسات بار گزاری نمیشن. مطلب جداگانه عکس میذارم.
9 اسفند 1397