علی آقاعلی آقا، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
آبجی عفیفهآبجی عفیفه، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
شریفه بانوشریفه بانو، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک، علی من

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات پسر کوچولوش جاودانه بشه

مردشدنت مبارک...

سلام هم نفسم امروزشنبه ۱۴ فروردین بالاخره باباجون راضی شدن که ختنه بشی. صبح سریع کارامونوانجام دادیم اومدیم بم.دکتری که مورد نظرمون بود،نبود.خلاصه کلی گشتیم ووچرخیدیمبعدناهار باخاله وبابایی وآبجی وحنانه جون رفتیم.ساعت۵ یه دکتر پیداکردیم که کارش ختنه بود.بابا من و خاله روگذاشتن و آبجی وحنانه روبردن پارک.ماهم نشستیم تادکتر بیاد.ساعت نزدیک ۶ اومد.بغلت گرفتم وبردمت توی اتاق.اول بی حسی زد .گفت چند دقیقه بشین. الهی بمیرم که دردت رونبینم.شیرخوردی ودکتر شروع کرد.وای که چه سخت بود.من بالاسرت بودم و خاله پاهاتو گرفتن.اینقدرگریه کردی که بیحال شدی.الهی مادرت بمیره چی گذشت اون ده دقیقه.انگارساعت ها طول کشید.تموم که شد پوشکت کردیم.تا بغلت کردم و صورتت ...
14 فروردين 1395

روز ما...

سلام آقازاده امروز میلاد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ست . این روز رو بنام  روزمادر نامگذاری کردن.امروز روز بانوان عزیزی است که نام مادر رو یدک میکشن و مسؤولیت سخت تربیت فرزند رو برعهده دارن. امیدوارم بتونم ازپس این مسؤولیت سخت بربیام. این هم یه عکس ناب از صبحگاه امروز.بالاخره موفق به شکار لبخند قشنگ گل پسرشدم. قربون خنده ات هم نفسم ...
11 فروردين 1395

یک اربعین باتو...

یک اربعین از عمرتو گذشت. چون پلک برهم زدنی.  چهل روز مادری چهل روز شیرین وگاهی تلخ چهل شب گاه بیدار، گاه خواب چهل شبانه روز با علی بودن در مجموع پسرخوبی هستی چند روزی است کولیک های گاه وبیگاه، بیتابت میکند ومشکلی که هنوز نتوانستم راه حلی بیایم آن هم گریه ها وجیغ های عجیبت هنگاه تعویض پوشک ولباس صورتت کبودمیشود ونفست درسینه میماند ومن همچنان مات ومبهوتم ازاین قضیه دوستان باتجربه کمک...
8 فروردين 1395

بهاران خجسته باد ...

اولین بهار عمرت،گل سی و سه روزه من،مقارن با نوروز۱۳۹۵ بود.سالی که هم درآغاز وهم  در پایان، مزین به میلاد با برکت دختر پیامبر مهربانیمان است.هرچند که از این بهار ، چیزی بر لوح دلت نقش نمیبندد، اما برای ما شیرین تر از سال گذشته بود بخاطر حضورت. واما اندر حکایت سال نو: ساعت٦صبح، درتکاپو بودم برای انجام کارها و رسیدن به امامزاده اسیری بم ساعت ۷:۳۵ ، راه می افتیم ساعت۷:٤٥ ، درمسیر ، امواج رادیو ما را به صحن و سرای امام رئوف میبرد.اشکهایم، مهمان چشمانم میشوند.میبارند،بی وقفه. دلم تنگ صحن و سرای ارباب است. ملتمسانه ، سلامت تورا، و همه خانواده را میطلبم ساعت ۷:۵۷ ،هنوز نرسیده ایم. سه دقیقه مانده به سال نو وساعت۸:٠٠:۱۲ ، سال تح...
3 فروردين 1395

یکماه مادری...

سلام هم نفسم یکماه گذشت .مثل برق...مثل پلک برهم زدن... وچه زود تمام شد نوزادیت .هنوز دلم سیرنشده بوداز باتوبودن... هنوز سیراب بوی گریبانت نشده بودم... هنوز دلم سیر نشده بود از بی قراریهایت... هنوز از نوزادیت توشه نگرفته بودم به اندازه ای که دلم میخواست ولی تمام شد نوزادیت... هنوز محتاج لمس صورت نرم وسرانگشتان ظریفت هستم.برای قدکشیدن،وقت زیاداست.برای دل مادر،به زمان بگوکمی کندتر بگذرد تا دل بی قرارم،قرارگیرد درکنار این ایام برگشت ناپذیر... بگذارد کمی بیشتر مادری کنم برای جسم ظریفت... ولی حیف که زمان میرود ومن میمانم ودلتنگی نوزادیت... یکماهه شدنت مبارک مرد کوچکم...   ...
27 اسفند 1394