علیِ بی خواب
سلام قندو نباتم
بیست و هشتمین سحر زیبای ماه مبارکه
توی این یکماه، برنامه خواب و بیداریت کاملا بهم ریخته.شبا تا دم سحر با من بیداری و از اون طرف تا ۱۱ میخوابی.
هرچند این خوابیدنت برای من فرصت خوبی بود برای استراحت، ام باید دوباره خوابت تنظیم بشه
دیشب با وجود اینکه مهمان داشتیم و شما حسابی خسته شده بودی ،بازهم تلاش های من برای خوابوندنت بی فایده بود.از ساعت ۱۲:۴۵ تا ۱:۳۰ لالاییت کردم، قصه و لالایی گذاشتم اما نخوابیدی.منم که خسته بودم گذاشتمت روی زمین و دراز کشیدم.اومدی کنارم،نازم کردی،اما چشامو باز نکردم.یه کوچولو خوابم برد. چشامو باز کردم دیدم نیستی . پاشدم دنبالت دیدم رفتی کنار بابایی داری آروم بازی میکنی.اومدم دراز کشیدم بازم لپامو ناز میکردی و غلت میزدی.تااینکه ساعت ۲:۳۰ من بلند شدم سحری درست کنم .
با بغض اومدی کنارم میگفتی مامان لالایی.منم با اخم گفتم نمیام پاهام درد گرفت بس لالاییت کردم برو خودت بخواب.
زدی زیر گریه .منم آب برنج رو گذاشتم و اومدم لالاییت کردم
الانم ساعت ۲:۴۳، تازه خوابت برده
صدای دعای سحر از مسجد میاد .منم باید برم برنجمو درست کنم
دوست دارم عزیزم
خوب بخوابی