مردشدنت مبارک...
سلام هم نفسم
امروزشنبه ۱۴ فروردین بالاخره باباجون راضی شدن که ختنه بشی. صبح سریع کارامونوانجام دادیم اومدیم بم.دکتری که مورد نظرمون بود،نبود.خلاصه کلی گشتیم ووچرخیدیمبعدناهار باخاله وبابایی وآبجی وحنانه جون رفتیم.ساعت۵ یه دکتر پیداکردیم که کارش ختنه بود.بابا من و خاله روگذاشتن و آبجی وحنانه روبردن پارک.ماهم نشستیم تادکتر بیاد.ساعت نزدیک ۶ اومد.بغلت گرفتم وبردمت توی اتاق.اول بی حسی زد .گفت چند دقیقه بشین. الهی بمیرم که دردت رونبینم.شیرخوردی ودکتر شروع کرد.وای که چه سخت بود.من بالاسرت بودم و خاله پاهاتو گرفتن.اینقدرگریه کردی که بیحال شدی.الهی مادرت بمیره چی گذشت اون ده دقیقه.انگارساعت ها طول کشید.تموم که شد پوشکت کردیم.تا بغلت کردم و صورتت و چسبوندم به صورتم چنان محکم چادرموگرفتی وآروم تو بغلم چشاتو بستی که تمام وجودم آتیش گرفت.الهی بمیرم که زیر دست دکتر چقدر باچشمای نازت التماسم کردی بغلت کنم نمیشد.بعدهم شیرخوردی .توی ماشین بازم جیغ میکشیدی. اومدیم خونه آروم خوابیدی فدای چشای مظلومت عمرمن
ولی خب تموم شد وخیالمون راحت شد.ان شاءالله حلقه شم زود بیفته راحت بشی همدم من
اینم عکس آقازاده توی خونه بعدعمل
فدای آرامشت
ان شاءالله بیدارشی اذیت نباشی
دوست دارم