علی آقاعلی آقا، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره
آبجی عفیفهآبجی عفیفه، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
شریفه بانوشریفه بانو، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک، علی من

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات پسر کوچولوش جاودانه بشه

بعد یه غیبت طولانی

سلام پسرکم. پاره تنم . میوه دلم. چند وقته نیومدم برات بنویسم. آخه مشغله هام خیلی زیاد شدن این مدت . حالا اومدم برات از این مدت بنویسم. اول از خودت بگم . از الان که سه سال و ده ماهه شدی. همچنان شیرین زبون و بانمک. هنوزم کلمات رو اشتباه میگی و ما یه دل سیر میخندیم. چند وقت پیش توی ماه صفر برامون شله زرد آوردن. رفتم سریخچال ، شله زرد برداشتم . حالا مکالمه من و علی. علی: اینا چیه مامانی؟ مامان: شله زرده پسرم. میخوای؟ علی: بذارین از شکمم بپرسم. شکمم شله زرد میخوای؟(بعد با صدای نازک) آره آره میخوام. و ادامه خنده و پخش شدن من کف آشپزخونه. """""""""'" میگی مامان گ...
13 آذر 1398

عاشورا

سلام پسر نازم. دیروز، عاشورا بود. عصر رفتیم مسجد امام حسین علیه السلام که پیاده بربم تا مسجد جامع. یک راه حدودا دو کیلومتری رو پیاده اومدی و زنجیر زدی فدای پاهای کوچولوت. نزدیک مسجد، خسته شدی که مامان زهرا زحمت کشیدن یه خورده بغلت کردن. رسیدیم مسجد، از شدت خستگی روی پام خوابت برد. پاهای کوچیکت رو ماساژ دادم که خستگی راه از تنت بره. خواب بودی که بابا زنگ زدن من اومدم علی رو بفرستین، که گفتم خوابیدی. بیدار که شدی سریع رفتی پیش بابا و با هیئت زنجیر زدی. فدات بشم زائر کوچولو. اینم مرد کوچولوی من با زنجیرش. اینم مال روز تاسوعاست که از نماز ظهر برمیگشتیم ، به هیئت برخورد کردیم. ان شاءالله حسینی زندگی ک...
20 شهريور 1398

مراسم شیرخوارگان

سلام عزیز دلم. دیروز مراسم شیرخوارگان بود. ماهم مثل بقیه رفتیم، اما امسال شیرخوار و بچه کوچیک نداشتیم. دوستامون میگفتن برای علی لباس بگیر، گفتم علی آقا دیگه داره حضرت عبدالله میشه ، نیاز به لباس شیرخواره نداره. فدای قد و بالات مرد کوچولو ...
16 شهريور 1398

علی و مدافع حرم

سلام ناز دردونه باباجون، یه دوستی دارن که از مدافعین حرم بودن. قبل ازاینکه برات لباس پلیسی بخریم، یکسره دوست داشتی بری پیش ایشون. از بعد لباس خریدن دیگه ما رو راحت نذاشته بودی. تااینکه امشب باباجون تونستن ببرنت و به آرزوت برسی. اینم عکست با دوست بابایی. و پسرم بعد ملاقات، و برق چشاش از خوشحالی اینم لباسای قشنگت همیشه سربلند باشی، مثل شهید بی سر ...
13 شهريور 1398

مادر که باشی...

مادر که باشی... آرمانت که شهادت باشد چمران و همت میپرورانی عزیز قلبم اگر پای خاندان علی در میان باشد خودم بند پوتین هایت را محکم میبندم. پسرکم روزی تو را راهی خواهم کرد. برای آزاد سازی قدس شریف. آن روز، دیر نخواهد بود... و من به امید آن روز  زندگی میکنم ،تا تو را در رزم جامه ببینم . ای اسرائیل... منتظر دهه نودی های ایرانی باش، تا شیشه عمرت را به زیر پوتین هایشان خرد کنند... ...
10 شهريور 1398

گردش با باباجون و...

سلام قند عسلم گل پسرم دفعه قبل که مشهد بودیم، منو آبجی جونت رفتیم پرفسور بازیما، شما هم با باباجون توی وصال دور زدین . ثمره این گشت زنی ، شده این دو تا عکس. الهی فدات بشم که اینقدر این لباسا بهت میاد. البته قبلا هم با لباس محلی از شما و آبجی عکس گرفتیم. نمیدونم عکسا رو گذاشتم یانه. خیلی دوست دارم پسر خوشتیپم ...
25 مرداد 1398

ز کودکی خادم این تبار محترمم...

سلام عزیز دل مامان خیلی وقته میگی لباس پلیسی میخوام. این دفعه تا رسیدیم مشهد، گفتی لباس میخوام. ماهم بالاخره موفق شدیم رفتیم خریدیم. ز کودکی خادم این تبار محترمم چنان حبیب مظاهر مدافع حرمم به قصد حفظ حریم حرم به پا خیزم کنار لشکر عشاق حسین هم قدمم *** اگر که حرمت این بارگه شکسته شود و یا اگر که ره کرببلا بسته شود چونان زنم به پیکر غاصب شام و عراق که بند بند وجودش ز هم گسسته شود *** حکم دفاع از حرم ز شاه نجف دارم به امر رهبرم هماره جان به کف دارم هدف فقط رهایی عراق و سوریه نیست مسیرم از حلب است قدس را هدف دارم *** نه غصه جدایی از یار و وطن دارم به امر حق به راه دل کفن به تن...
16 مرداد 1398

این روزا

سلام پسر قشنگم خیلی وقته نیومدم برات بنویسم. خاطرات مشترک با آبجی جونت رو که توی وب آبجی گذاشتم. اما اگر بخوام از خودت بگم. هر روز شیرین تر و بامزه تر میشی. صحبت کردنت همچنان شیرین و بقول خاله مثل طوطی هاست. بعضی از کلمات رو شکسته تلفظ میکنی. ش رو س میگی . عاشق جبهه و جنگ با آدمای بدی. یکسره یه روسری به کمرت، یه شال به دوشت، میگی من حضرت مسلم شدم میخوام آدم بدا رو بکشم. اینجور مواقع شمشیر برمی داری چون حضرت مسلم شمشیر دارن. گاهی تفنگ برمیداری و میری جنگ داعش الهی فدای این روحیه جهادیت بشم همراه آبجی جون بعضی آیه های قرآن رو یاد گرفتی. کلی شعر یاد گرفتی. خلاصه که حسابی باهوش و با استعدادی قربونت بشم. این...
8 مرداد 1398

قدس را هدف دارم...

سلام پسر نازم امروز، روز قدس هست و ماهم مثل بقیه مسلمون ها که منتظر آزاد شدن فلسطین جهستم، به راهپیمایی رفتیم. البته شما گل پسر که توی کالسکه بودی فقط آخر مسیر پیاده شدی. هرچی هم خواستم ازت عکس بگیرم، نذاشتی. امیدوارم روزی رو ببینم که با شیعه های جان بر کف، لبیک گویان به امر ولی فقیه ، به سمت قدس بار سفر ببندی و راهی قدس شریف بشی. تو روزی مدافع قدس خواهی شد... قلبم این را گواهی میدهد... مسیرم از حلب است، قدس را هدف دارم...
10 خرداد 1398