علی آقاعلی آقا، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
آبجی عفیفهآبجی عفیفه، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
شریفه بانوشریفه بانو، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک، علی من

سلام.مامان یه فرشته پاک، که میخواد خاطرات پسر کوچولوش جاودانه بشه

یک اربعین باتو...

یک اربعین از عمرتو گذشت. چون پلک برهم زدنی.  چهل روز مادری چهل روز شیرین وگاهی تلخ چهل شب گاه بیدار، گاه خواب چهل شبانه روز با علی بودن در مجموع پسرخوبی هستی چند روزی است کولیک های گاه وبیگاه، بیتابت میکند ومشکلی که هنوز نتوانستم راه حلی بیایم آن هم گریه ها وجیغ های عجیبت هنگاه تعویض پوشک ولباس صورتت کبودمیشود ونفست درسینه میماند ومن همچنان مات ومبهوتم ازاین قضیه دوستان باتجربه کمک...
8 فروردين 1395

بهاران خجسته باد ...

اولین بهار عمرت،گل سی و سه روزه من،مقارن با نوروز۱۳۹۵ بود.سالی که هم درآغاز وهم  در پایان، مزین به میلاد با برکت دختر پیامبر مهربانیمان است.هرچند که از این بهار ، چیزی بر لوح دلت نقش نمیبندد، اما برای ما شیرین تر از سال گذشته بود بخاطر حضورت. واما اندر حکایت سال نو: ساعت٦صبح، درتکاپو بودم برای انجام کارها و رسیدن به امامزاده اسیری بم ساعت ۷:۳۵ ، راه می افتیم ساعت۷:٤٥ ، درمسیر ، امواج رادیو ما را به صحن و سرای امام رئوف میبرد.اشکهایم، مهمان چشمانم میشوند.میبارند،بی وقفه. دلم تنگ صحن و سرای ارباب است. ملتمسانه ، سلامت تورا، و همه خانواده را میطلبم ساعت ۷:۵۷ ،هنوز نرسیده ایم. سه دقیقه مانده به سال نو وساعت۸:٠٠:۱۲ ، سال تح...
3 فروردين 1395

یکماه مادری...

سلام هم نفسم یکماه گذشت .مثل برق...مثل پلک برهم زدن... وچه زود تمام شد نوزادیت .هنوز دلم سیرنشده بوداز باتوبودن... هنوز سیراب بوی گریبانت نشده بودم... هنوز دلم سیر نشده بود از بی قراریهایت... هنوز از نوزادیت توشه نگرفته بودم به اندازه ای که دلم میخواست ولی تمام شد نوزادیت... هنوز محتاج لمس صورت نرم وسرانگشتان ظریفت هستم.برای قدکشیدن،وقت زیاداست.برای دل مادر،به زمان بگوکمی کندتر بگذرد تا دل بی قرارم،قرارگیرد درکنار این ایام برگشت ناپذیر... بگذارد کمی بیشتر مادری کنم برای جسم ظریفت... ولی حیف که زمان میرود ومن میمانم ودلتنگی نوزادیت... یکماهه شدنت مبارک مرد کوچکم...   ...
27 اسفند 1394

امروز...

امروز...۲۲ اسفند... تاریخی که از ماه ها قبل منتظراین روز بودم که تورادرآغوش بگیرم... اما تقدیر مارا زودتر بهم رساند... وتواکنون ۲۴روزه درآغوش منی.و۲۴ روزاست که من مادر دو گل بهشتی شده ام...
22 اسفند 1394

بازگشت به خانه

خوش آمدی گل پسرمن به خانه بعدازغیبتی ۲۵ روزه،ساعت دو بامداد به خانه رسیدیم.علی من،در۲۲ روزگی به خانه خودمان آمد.نه انگارکه نیمه شب است.چشمانش راگشوده تا خانه راببیند انگار.وچه حس قشنگی بودامروز.اولین روز تنهابودن من با دو فرزندم.خدا به من کمک کند دراین امرمهم تربیت فرزند .و البته یاریم کند در غربت . .. ان شاءالله بادعای دوستان خوبم...  
20 اسفند 1394

زردی گرفتن مردکوچک

من،علی شش روزه  درآغوشم،باهمسر همیشه همراهم،منتظر تست زردی.عدد زردی دلبندمان۲٠ است.اشک  هایم بی اختیار میریزند.راهی مطب دکتر میشویم.به دلیل خاطره بدی که از دستگاه های نوردرمانی داریم،وتجربه فامیل از طب سنتی،متوسل به درمان های سنتی میشویم.حجامت ،تجویز دکتراست و ماهم موافقیم. اول ازمن میخواهند پسرکم راشیر کامل دهم که ضعف نکند. خواب است.به زور بیدارش میکنند. شیرش راکه میخورد، دکتر دست بکارمیشود.گوش اولش راکه تیغ میزنند،اصلا واکنش نشان نمیدهد. خانم دکترمیگوید پسر صبوری دارد.اما باتیغ های بعدی به گوش راست، کمی گریه میکند.به خانه می آییم. رنگ و رویش کمی باز میشود. علی هشت روزه،مطب دکتر،زردی همچنان بالاست.مرحله دوم درمان،...
12 اسفند 1394